مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

...

دوستان عزیز مجازی که به وب مانی من سر میزنید و کامنت میذارید: اگه دوست ندارید وبتون رو بخونم  و شما هم تو رودرواسی بهمون سر میزنید همین جا میگم که هیچ اجباری برای سر زدن به ما ندارید اینجا همون جور که خودتون هم میدونید یه دنیای مجازیه و ما همدیگه رو نمیشناسیم لطفا بگید که دیگه نیام و وبتون رو بخونم و شما هم خواهشا به وب ما نیایید و کامنت هم نذارید نگید چه خودشو تحویل گرفته اینجا فقط واسه پسرم مینویسم و هیچ نیازی به بالا رفتن آمار وبم ندارم سعی میکنم از این به بعد رمز دار بنویسم و اگه کسی دوست داشت مطالبم رو بخونه درخواست رمز کنه رمز قبلی عوض میشه تا خوانندگان وبم رو بشناسم و بهشون سر بزنم ببخشید از اینکه رک بودم ...
30 شهريور 1392

شهریورمون

پسر کوچولوی مامان ببخش که دیر دیر برات مینویسم اما این مدت حسابی درگیر بودم خیلی روزا رو واقعا فراموش کردم اما تا جایی که یاد هست میگم 9 شهریور تولد بابات بود و ما هم جلوتر هدیه مون رو داده بودیم و مامانیت و عمه هاتم نقدی پرداخت کردن. اون شب رفتیم بیرون که بستنی بخوریم و فکر اقتصادی مامان گل کرد و سه تا چوبی گرفتیم و تو ماشین زدیم بر بدن و یه دور زدیم و اومدیم خونه بعدشم رفتیم بالا پشت بوم و بابات به خاطر تولدش از مامانیت اجازه برقرار کردن قلیون در منزل رو دریافت کرد(البته مامانیت با قلیون مخالفه و هیچ وقت نمیشینه کنار کسی که قلیون میکشه اما چون تولد بابات بود دیگه نشست) و با عمه هات یه کمی بالا موندیم وآخر شب هم اومدیم خونه دو سه ...
29 شهريور 1392

همینه که هست

پسر خوبم خیلی دوست دارم خیلی برام مهمی و هیچ چیزی و هیچ کسی نمیتونه به اندازه تو منو راضی و خوشحال کنه این روزا خیلی سخته یه چیزایی هست که ممکنه هر کسی رو ناراحت کنه حرفای دیگران همیشه برام مهم بوده و سعی میکردم بهش اهمیت بدم اما این روزا به این فکر میکنم که منم آدمم باید هوای خودمم رو هم داشته باشم باید به خودم هم بها بدم شاید از نظر بعضی ها یه کارایی اشتباه باشه البته نمیگم اشتباه هم نیست اما یه جاهایی استثنا هم وجود داره شاید بعضی ها در مورد آدم قضاوت کنن و بگن حق بعضی کارا رو نداره اما من فکر میکنم گاهی میشه خودخواه بود و فقط به خودت به سلامت روحت و جسمت فکر کرد سعی میکنم اشتباهاتم رو قبول کنم اما شاید چاره ای هم نبود...
24 شهريور 1392

ای کلک

فسقلی مامان خیلی مارمولک شدی ها دیشب مامانیت اومد پایین و وقتی داشت میرفت گفتی منم ببر و مامانیت هم گفت باشه داشتی شام میخوردی و منم گفتم اول شامتو تموم کن بعد یه نگاه به بابات و یه نگاه به مامانیت هم کردی و وقتی دیدی حرف اونا هم همینه خیلی آقا نشستی تا بقیهء شامتو بخوری قاشقو که اوردم بالا دهنت رو باز کردی و یهو حالت تهوع داشتی نع نع نع نع اون واقعی نبود کلی سرفه و آه و اوه کردی اما اونم واقعی نبود همه سرمون رو برگردوندیم و کلی خندیدیم اما یه چیز که خیلی جالب بود اینکه سه بار بدون اینکه من بگماصرار داشتی که غذاتو بخوری اما نع حالت بد میشد و نمی تونستی بلاخره راضی شدم که نخوری و بری اما برای اینکه دل منو به دست بیاری از...
18 شهريور 1392

عکس

کبابیه کباب رفته بودیم خونهء مامانیم داشتی کمک میکردی ببین گوشی رو چه جوری میگیری!!! هر شب این شکلی هستی (بستنی میخوری البته همیشه یه رنگ نیستی ها"کاکائویی،فالوده ای،پرتقالی و....") بازی آخر شب(واقعا اسم این کارت بازیه؟!!!) بمیرم مامان آخه خونمون خیلی کوچیکه جای دیگه ای واسه نشستنت نیست خونهء مامانیم با مهبد نون بربری میپختین و همهء مراحلشم انجام میدادین(دمپایی ها رو داشته باش) پشت اون مقوا که مثلا نونه رو فرچه میکشی هر دفعه که این عکسو میبینم فک میکنم هندونه تو دستته خونهء مامانیم تو اتاق تلویزیون (تا امیر پا شد از رو مبل پریدی و جاش نشستی و کنترل رو گرفتی دستت) سازه هنری خراب...
6 شهريور 1392

آخرای تابستون با مانی

کوچولوی مامان این آخرین ماه تابستونه و دیگه کم کم باید به خونه موندن عادت کنیم این مدته یه روز در میون خونهء مامانیم بودیم و تو هم حسابی سر بالکن بازی میکردی مامان هم مجبور بود خیلی خیلی مواظبت باشه گاهی هم با مامانیم اینا میرفتیم بیرون و خرید میکردیم چهارشنبهء هفتهء گذشته خونهء مامانیم بودیم که خاله شیوا(دختر خالهء مامانم) اومد و واسه تو هم یه فرغون خریده بود.خیلی خوشت اومد.کلی صحبت کردیم و خندیدیم آخه یه سالی میشد هم دیگه رو ندیده بودیم.کلی هم ازت تعریف کرد. پنجشنبه مامانیم اومد خونمون و صبح زود(10 صبح)بیدارمون کرد. بعد از صبحانه خوردن بابات رفت و مامانیم هم گفت که میخواد بره خرید و بعد هم بره خونه با اینکه روز قبلش خونهء مام...
6 شهريور 1392
1